خاطره ی اخرین روز وجودت تو دل مامان
خب دیگه پسر گلم توی وبلاگت زیاد پر حرفی نمیکنم چون همرو تو دفترم واست نوشتم مامان جون .خیلیم عجله دارم بیشتر زمان حالتو بنویسم پس با خلاصه میرم سراغ روز زایمان که 40 هفته بودم خانوم دکتر زنگ زد و گفت 1 اتاق عمل باش منم که نمیدونستم باید بعد از این همه انتظار خوشحال باشم یا به خاطر درد عمل ناراحت با کلی استرس همراه بابا و مامانی راهی بیمارستان شدیم!بابا منو تا جلوی در اتاق عمل همراهی کرد بعد مامانو بغل کرد بوسید و خداحافظی کرد دیگه از اینجا به بعد به خاطر ترس و وحشتم هیچی یادم نمیاد فقط زمانیرو یادمه که شمارو گذاشتن تو بغلم واااااااااااااااای که همونجا برای دومین بار عااااااشق شدم اینم عکس دوتا عشقم که جونمم براشون میدم ...
نویسنده :
مامان فریبا
0:43